اینجا سریونگ میخواست هویت واقعیش رو به سونگ یو بگه اما نشد . البته خودش هم نمیخواست . انگار از واکنش سونگ یو میترسید .
سریونگ و سونگ یو با قلمو و آب رودخانه روی سنگ ها شعر مینویسند .
خب فکر کنم اینجا اولین بو.سه ی زوج سریاله که متاسفانه بنده سانسورش کردم 😁
بریم سراغ پرنسس و همسرش جونگ که هنوز نتونسته توی قلب پرنسس جا باز کنه . اولین تولد پرنسس بعد از ازدواج اوناست و جونگ قصد داره با دادن حلقه هایی که مادرش نگه داشته تا به عروسش بده ، پرنسس رو غافلگیر کنه که گیر میوفته . البته کارش بی تأثیر نبود و پرنسس کم کم داره به جونگ علاقه مند میشه .
رابطه ی دختر عمو ها هم داره بهتر میشه .
در حیاط خونه ی پرنسس ، سونگ یو و سریونگ همو میبینن . وای که این دختر چقدر همیشه منو حرص میده . اگر واقعا سونگ یو رو دوست داره ( که داره ) باید صادق باشه و هویتش رو بهش بگه . اما باز به دروغ گفتن ادامه میده .
شین میون اینجا میبیندشون . نامزدش با بهترین دوستش .
اینجا سونگ یو به دوستاش میگه که اون دختره پرنسس نبوده و یه ندیمه ست .
شین میون میپرسه : خب حالا میخوای با اون ندیمه ازدواج کنی ؟
جونگ : حتی با اینکه اون ندیمه قصرو ترک کرده ، بازم اشکالی نداره ؟
سونگ یو : خودم باید همه چی رو درست کنم .
شین میون : خب حالا فرض کنیم از نظر تو اشکالی نداره ، پدرت میتونه یه ندیمه رو به عنوان عروسش قبول کنه ؟
سونگ یو : چی میخوای بگی ؟
شین میون : اون کسی که گذاشت یه استاد اخراج شده به عنوان دبیر دبیرخانه سلطنتی مشغول بشه پدرت بود ، نه ؟ وقتی وزیر اعظم هواتو داره ، دیگه نبایدم از چیزی بترسی .
سونگ یو : شین میون مراقب حرف زدنت باش .
همونموقع دستیار شین میون میاد و به میون میگه که شاهزاده سویانگ میخواد اونو ببینه .
سونگ یو : یعنی تو میخوای یکی از افراد سویانگ بشی ؟
میون : چطور ؟ نمیتونم ؟
جونگ ( با فریاد ) : شماها چرا اینطوری شدید ؟
وشین میون بلند میشه و اونجا رو ترک میکنه ....
سریونگ داره به حرفای مادرش و پرنسس فکر میکنه که میگفتن شما دو تا نمیتونید به هم برسید چون پدراتون میخوان همدیگه رو نابود کنن .
شین میون رسید به خونه ی عالیجناب سویانگ . سریونگ رو که میبینه بهش میگه که امروز اونو با سونگ یو دیده .
میون : شما نمیدونید که دیگه نباید اونو ببینید ؟
سریونگ : کی گفته نمیتونیم همو ببینیم ؟ نکنه اون خدا بوده که همچین تصمیمی گرفته ؟
میون : من و شما به زودی قراره با هم ازدواج کنیم .
سریونگ : درباره ش شنیدم .
میون : پس شما میدونستید ولی بازم به دیدن اون میرید ؟
سریونگ : فقط چون شما دوست استاد بودید ، فکر میکردم که میتونید دوست من هم باشید . ولی هیچوقت به شما به چشم همسر آینده م نگاه نکردم افسر شین .
و میزاره و میره ...
شاهزاده سویانگ حرفای اونا رو شنید .
اینجا به میون میگه که باید شمشیرشو به طرف بهترین دوستش بگیره .
اینجا سریونگ میشنوه که پدر و مادرش درباره ی کشتن سونگ یو و کل خانواده ش حرف میزنن ...
خوشحالم که با این پست همراه بودید . منتظر نظراتتون هستم :)